پارادوکس"مکتب فرانکفورت"
(ازمارکسیسم تا پادوئی بورژوازی)
جنبش رادیکال دانشجوئی دهه ی 1960 ، شاهد ظهور اندیشه های آرمانی متعددی بود که شاید محبوب ترین والبته گمراه کننده ترین آنها ، مکتب فرانکفورت (Frankfurt school) بود که نظریه پردازان آنرا ماکس هورکهایمر(M.Horkheimer) ، تئودورآدورنو (T.Adorno) ، وهربرت مارکوزه (H.Marcuse) تشکیل می دادند.آنها تحلیل خاصی ازسرمایه داری ارائه می دادند ومعتقد بودند که طبقه ی کارگر ، درسیستم سرمایه داری ذوب شده وبه مصرف کننده ای منفعل در جامعه ای مرفّه تبدیل شده است. این نظرات ، زیرپوشش مارکسیسم مکتب فرانکفورت بیان می شد.
اندیشمندان نسل اول مکتب فرانکفورت، بویژه تئودورآدورنو و ماکس هورکهایمر ، گل سرسبد مارکسیسم مکتب فرانکفورت بودند ویورگن هابرماوس (E.Habermas) وهربرت مارکوزه نیزچهره های شاخص نسل دوم ، یعنی نسل طلائی مکتب فرانکفورت بودند. مکتب فرانکفورت که توسط انستیتوی مطالعات اجتماعی آلمان (Institut fur Sozialforschung) وبه همت گروهی ازروشنفکران مارکسیست درسال 1923 پایه گذاری شد، آغازیک جریان مارکسیستی بود که به دوراز جنبش کارگری اروپا ، ومستقل ازحزب کمونیست ، موجودیت یافت ودهه ها تلاش کرد تاایدئولوژی بورژوازی را درمحیط روشنفکری ودانشگاهی اروپا رواج دهد. این انستیتو توسط فلیکس ویل (F.Weil) که یک مارکسیست آلمانی – آرژانتینی بود ، تاسیس شد. اوکه فرزند یک تاجر ثروتمند غلّه بود ، هزینه ی تاسیس واداره ی این انستیتو رااز محل درآمد پدرش تامین می کرد وامیدواربود که این انستیتو بتواند گرایشات مختلف مارکسیستی راگرد هم آورد. درسمپوزیوم یک هفته ای که به همین منظور برگزارشد ، چهره هائی چون جورج لوکاچ (G.Lukacs) ، کارل کورش (K.Korsch) ، اگوست ویتفوگل (K.A.Wittfogel) ، فریدریش پولاک (F.Pollock) وبرخی چهره های مطرح دیگرشرکت کردند. این سمپوزیوم راباید آغاز جریان فکری مکتب فرانکفورت تلقّی کرد. انستیتوی مطالعات اجتماعی ، بعدها به یک مرکزآموزش عالی وابسته به دولت آلمان تبدیل شد.
این اندیشه که طبقه ی کارگر ، تطمیع شده وبه نیروئی محافظه کار مبدل گردیده که ازانقلاب سوسیالیستی رویگردان می باشد ، تامدتها درمیان روشنفکران چپگرا رواج داشت. این باصطلاح روشنفکران چپ ، معتقد بودند که انقلاب سوسیالیستی ، " غیرواقعی " است وطبقه ی کارگر بهتراست بجای ایده آلهای غیرواقعی ، درپی واقعیتهای مادی برای بهبود وضع خود باشد. درواقع ، مبنای تفکر مکتب فرانکفورت را " تئوری ABS " تشکیل می داد که به معنی " همه چیز بجزسوسیالیسم " ( anything but socialism ) بود. این چپ غیرکمونیست ، مارکسیسم رابه نحوی تفسیر می کرد که گوئی ازموضع چپ ، سوسیالیسم واقعاً موجود را به راست روی متهم می کرد درحالیکه خود ابزار دست راستگراترین محافل سرمایه داری بود. این اندیشه ، به نحوی مطرح می شد که گویا کاملاً جدید است درحالیکه نسل بعد نسل ، توسط روشنفکران خرده بورژوائی بیان می شد که درپی توجیه اپورتونیسم سیاسی خود به زیان طبقه ی کارگربودند. مکتب فرانکفورت یا انستیتوی تحقیقات اجتماعی آلمان ، خاستگاه این اندیشه های ورشکسته بود وبه آنها رنگ ولعاب واعتبار روشنفکری می بخشید. مبانی گمراه کننده ی مکتب فرانکفورت ، ازطریق این انستیتو به سراسر اروپا وحتی جهان صادرمی شد. متفکرین اصلی این مکتب ، آدورنو ، هورکهایمر و مارکوزه بودند که خودرا مارکسیست می نامیدند. اینکه این مارکسیستها ، طبقه ی کارگررا فاقد توانائی برای برچیدن سرمایه داری می دانستند ، پوششی شبه تئوریک برای روشنفکران چپ نما فراهم می آورد تاهمراهی خودرابا بورژوازی ، زیرآن مخفی نمایند. حامیان مکتب فرانکفورت براین نکته تاکید می کردند که کاپیتالیسم هنوز حرفهای زیادی برای گفتن دارد وسرمایه داری ازدوران مارکس تاکنون ، تغییرات بزرگی راازسر گذرانده است. به همین دلیل ، مارکسیسم نیز باید به روز شود. بنظرآنها ، طبقه ی کارگر خصائل انقلابی خود راازدست داده ونقش قدرتمند فرهنگ توده ای راکه ازنظرمارکس دورمانده بود ، پذیرفته است. تئوریسین های مکتب فرانکفورت برآن بودند که برخلاف نظرمارکس ، روبنای ایدئولوژیک وفرهنگی جامعه ، تاحدود زیادی مستقل از زیربنای اقتصادی آن عمل می کند. نگارنده دراینجا تلاش می کند برخی ازمبانی اعتقادی مکتب فرانکفورت رابااصول مارکسیسم محک بزند. اگرچه این ، کارآسانی نیست زیرا ازسوئی این مکتب ، ملغمه ی سرهم بندی شده ای از عقاید مختلف است وازسوی دیگر ، اصحاب این مکتب ، مانند دیگرمنادیان فلسفه های خرده بورژوائی قرن بیستم ، اندیشه های خود را بوضوح وشفاف بیان نمی کنند.
مارکسیسم قبل ازهرچیز ، یک فلسفه ی ماتریالیستی است که براساس آن ، تنها یک جهان وجوددارد که ازماده تشکیل می شود. شعور ، بطومستقل وجود ندارد بلکه تظاهر خاصی ازماده است که محصول سیستم عصبی می باشد. ماتریالیسم فلسفی ، وقتی به جامعه تسرّی پیداکند ، ماتریالیسم تاریخی نامیده می شود. مارکس در ایدئولوژی آلمانی ونیز مقدمه ای برنقد اقتصاد سیاسی ، به کرات به رابطه ی نیروهای مولده . مناسبات تولیدی اشاره می کند واظهار می دارد که جامعه به میل ما شکل نمی گیرد وعقاید واعتقادات ما درتشکیل آن نقشی ندارد. فقط تکامل نیروهای مولده درشکل گیری جامعه نقش ایفاء می کند. بنابراین ، " وجدان بشر نیست که هستی اوراشکل می دهد بلکه هستی اجتماعی است که آگاهی اورامی سازد." (1) بعبارت دیگر ، طبقات ، حاصل اندیشه ی مانیستند بلکه حاصل تکامل نیروهای مولده هستند. مناسبات مالکیت درجامعه ی سرمایه داری ، به وجدان طبقه ی کارگرشکل می دهد. البته این بدان معنی نیست که ایدئولوژی هیچ نقشی ندارد وبه حساب نمی آید بلکه بدان معنی است که ارکان اصلی ایدئولوژی درهرجامعه ی مفروض را درتحلیل نهائی ، ساختاراقتصادی جامعه تعیین می کند.
اما باصطلاح مارکسیستهای مکتب فرانکفورت براین باور بودند که تبیین فوق ، بسیارساده لوحانه، مکانیکی و تقلیل گرایانه است. بنظرآنها ، ابعاد تاثیر فرهنگ وایدئولوژی بورژوازی ، ازنظرمارکس وانگلس دورمانده است. پیروان مکتب فرانکفورت ، خودراروشنفکرانی جلوه می دادند که گویا وضع موجود رانمی پذیرند وبیرحمانه تناقضات موجود رامی نمایانند. به همین دلیل است که آنها مکتب خود را "تئوری انتقادی " (critical theory) می نامیدند. آنها برآن بودند که مارکسیسم راتوسعه داده و آنراازقید جزم گرائی رها کرده اند. تاکید ایشان بر فرهنگ ودیگرعناصر روبنائی نیز باهدف ارتقاء بخشیدن به مارکسیسم و آماده ساختن آن برای قرن بیستم صورت می گرفت که پیدایش فرهنگ توده ای توسط رادیو وتلویزیون ، جزئی ازآن بود. سئوال اساسی این است که مکتب فرانکفورت ، مارکسیسم راارتقاء بخشید وبه روز کرد تا بتوان به کمک آن ، عصرفرهنگ توده ای، سرگرمی وتبلیغات را بهترتامین نماید یااینکه اساساً ازاین طریق ، ازمارکسیسم عبورکرد ؟ درکتاب دیالکتیک روشنگری Dialectic of) Enlightenment) که باید آنراکتاب مقدس مکتب فرانکفورت نامید ، آدورنو و هورکهایمر ، جایگزین ماتریالیسم تاریخی رامعرفی می کنند.(2)
برای مکتب فرانکفورت ، ارتقای سطح زندگی درغرب طی سالهای پس ازجنگ ، تنها شکلی ترسناک ازسلطه رابه همراه آورد. تجملات زندگی مدرن وفرهنگ توده ای برآمده ازآن ، نوعی همنوائی بی همتا ایجاد کرد که کارگر رااز آن گریزی نبود. بعبارت دیگر ، فرهنگ عمومی ، طبقه ی کارگررا شستشوی مغزی داد واو رابه بخشی ازسیستم حاکم تبدیل نمود. این بدان معنی است که انقلاب سوسیالیستی دیگرمحلی ازاعراب ندارد واگرهم درجائی بوقوع بپیوندد ، به شکلی دیگرازسلطه می انجامد. درنهایت ، همنوائی وسلطه درجامعه ، ازنظر هورکهایمر و آدورنو ، محصول کاپیتالیسم نیست بلکه گناه ازلی عصرروشنگری است که عصر پیشرفت سریع علم ، فرهنگ وفلسفه ، یا " تفکرروشنگری" درآستانه ی پیدایش جامعه ی بورژوازی بود : " تردیدی نیست که آزادی درجامعه ، ازتفکرروشنگری جدائی ناپذیراست. ما نسبت به این معادله ، اقناع شده ایم اما ، مفهومی که این تفکر بخود می پذیرد ،بانهادهای جامعه دراشکال مشخص تاریخی خود ، مرتبط است." این سئوال مطرح می شود که معنی تفکرروشنگری دقیقاً چیست که این پیامدهای مصیبت باررا برای جامعه همراه می آورد ؟ پاسخ این است که " روشنگری ، همان خودکامگی است". بعبارت دیگر ، روشنگری ، خودکامگی به ارمغان می آورد.
علیرغم آشفتگی فکری حاکم بر دیالکتیک روشنگری ، نویسندگان حداقل دریک مورد ، باشفافیت سخن می گویند. آنها همه ی راهها رابسوی ماتریالیسم تاریخی می بندند وایده آلیسم محض رابجای آن می نشانند. براساس جهان بینی آنها ، یک اندیشه ی قادر وتمامیت خواه برتاریخ حاکم است. این اندیشه ، ازمنافع طبقه ای خاص نشئات نمی گیرد وقائم بالذات است وقدرت سلطه برجامعه رادارد. خصلت بارز این اندیشه ، میل به سلطه ، کنترل سیستماتیک وهدایت اشیاء جهان خارج است. براین اساس ، تفکر روشنگری ، بر اندیشه ی علمی وسیستمی دلالت می کند که درترمینولوژی عصر روشنگری ، ازآن به "خرد" (Reason) یاد می شود. بنابراین ازنظرمکتب فرانکفورت ، خرد یاتفکرعلمی ، منبع سلطه ی خودکامانه است ونه تضادهای نهفته دربطن شیوه ی تولید سرمایه داری. بنظر هورکهایمر و آدورنو ، خرد درهرمرحله ی تاریخی ، توسط جامعه تولید نمی شود بلکه یک نیروی فراتاریخی با قدرت ویژه است. نیروئی که درهمه ی اعصار ، خارج ازجامعه حضور ووجود دارد. برکسی پوشیده نیست که این جهان بینی ، اساساً ایده آلیستی است : تمامی بدی های سرمایه داری وناتوانی سوسیالیسم درآزادسازی بشریت ، برآمده ازماهیت خودکامانه وتمامیت خواه تفکّر علمی است. اما دراینجا یک سئوال بدون پاسخ باقی می ماند وآن اینکه این اندیشه ی قادر وتمامیت خواه ، ازکجاسرچشمه می گیرد ؟ رهبران مکتب فرانکفورت پاسخ اصولی به این سئوال نمی دهند زیرااصولاً آنرامهم نمی دانند. حتی ممکن است آنها طرح چنین سئوالی رانیز گناه ازلی اندیشه ی روشنگری بدانند. به زعم آنها ، روشنگری می خواهد باطبقه بندی علمی دانش بشر ، براشیاء حاکم گردد. اما چرااین سلطه ، ازاشیاء به انسان گسترش پیدامی کند ؟ آدورنو و هورکهایمر فقط به این بسنده می کنند که " آنچه که انسان ازطبیعت می آموزد، نحوه ی تسلط برآن وبرانسانهاست. این تنها هدف است... قدرت ودانش ، دو روی یک سکّه اند ". معهذا بازهم این سئوالات بدون پاسخ می مانند که کدام مردم برکدام مردم مسلط می شوند ؟ چرابرخی مردم ازقدرت روشنگری بهره می برند وبرخی نمی برند ؟ تئوری انتقادی ، مانند همه ی نظریات ایده آلی ، کاملاً انتزاعی ومبهم است. اصحاب مکتب فرانکفورت ، باروی گرداندن از ماتریالیسم ، دیگربه استثمارطبقاتی درادوارمختلف تاریخی ، باورندارند. ازنظرآنها ، کارگروسرمایه دار ، سرف وفئودال ، و برده وبرده دار ، دیگرمعناندارد بلکه جای آنها را مفهوم انتزاعی " تسلط انسان برانسان " می گیرد واین فرمول نیز حاصل قدرت معجزه آسای خرد ناب می باشد.
اماواقعیت چیست ؟ روشنگری یکی ازبزرگترین ادوارتاریخی زندگی بشراست که دستاوردهای فراوانی درعرصه های فکری ، سیاسی وهنری داشت. روشنگری ، دگماتیسم وتاریک اندیشی مذهبی حاکم برجوامع فئودال وکلیسائی را کنارزد. مجموعه ای از قهرمانان فکری ومذهبی قدم به میدان گذاشتند تاپرچم علم وهنررادربالاترین سطح خود برافرازند وتعصّب وامتیازات واهی رابه چالش بکشند. اشتغال ذهنی ماتریالیستهای اولیه که درعصرروشنگری پدیدارشدند، مقوله ی سلطه نبود بلکه ذهن باز اصحاب دائره المعارف ، متوجه آزاد کردن ذهن بشرازقید تعصّب وخرافات بود. دستاوردهای جنبش روشنگری برای مارکس وانگلس نیز به زیان طبقه ی کارگر نبود بلکه آنها مشتاقانه ازظهور تفکرعقلائی وتوسعه ی علم ودانش درمراحل اولیه ی تکامل سرمایه داری ، استقبال می کردند. آنها این پیشرفت را گامی به جلو برای بشریت تلقّی می نمودند. خصلت مترقی سرمایه داری نیزدرهمینجا نهفته بود زیرا باتوسعه ی نیروهای مولده ، سنگ بنای سوسیالیسم گذاشته می شد. بدون اندیشه ی علمی ، سوسیالیسم محال می نمود. مخالفت مکتب فرانکفورت بااین پیشرفت تاریخی ، به معنی دفاع ازجهل ، عقب ماندگی وتاریک اندیشی است که کلیسا منادی آن بود.
درست است که آرمانهای آزادی وعقلانیت، درعصرروشنگری قابل حصول نبود زیرا میان نظرات وآرمانهای متفکرین بزرگ این عصر وواقعیت عینی جامعه ی سرمایه داری ، شکافی عمیق وجودداشت. بورژوازی ، علم وخرد را درخدمت کسب سود واستثمارقرارداده بود. مارکس وانگلس ، این تضاد را بدرستی درک کردند وآنرا مبنای اندیشه ی خویش قراردادند. انگلس دررساله ی " سوسیالیسم تخیّلی وعلمی " می نویسد : " ماامروزمی دانیم که قلمرو خرد ، قلمروآرمانی بورژوازی است. برابری دراین سیستم ، به معنی برابری بورژوازی دربرابرقانون است که درقرارداد اجتماعی ژان ژاک روسو منعکس می باشد. متفکرین بزرگ قرن هجدهم ، مانند اسلاف خود نتوانستند ازمحدودیتهائی که دوران برایشان تحمیل می کرد ، گامی فراترنهند." (3)
مکتب فرانکفورت وبویژه هربرت مارکوزه ، پس ازجنگ به روی صحنه آمدند. این دوران راباید عصرطلائی سرمایه داری نامید. اقتصاد سرمایه داری ، ویرانی پس ازجنگ را پشت سرگذاشت ودرراه رشد سریع اقتصادی گام برداشت. امپریالیسم آمریکا ، تسلط خودرابراروپای غربی برقرارکرد وبه بازسازی کشورهای اروپائی کمک نمود تاآنها رااز خطر کمونیسم دورنگه دارد. بدین ترتیب ، نوعی تعادل گذرای اجتماعی بر کشورهای سرمایه داری حاکم گردید ودولتهای رفاه بخش (welfare- states) امتیازاتی به طبقه ی کارگردادند که نه باحسن نیت ، که بامبارزه ی شدید طبقاتی وازبیم اتحاد شوروی ، حاصل گردید. این امتیازات ، جریان اصلاح طلبی رادرجامعه ودرجنبش کارگری ، تقویت کرد وبه تبع آن ، به توهمات درباره سیستم سرمایه داری دامن زد. گوئی کاپیتالیسم توانسته بود برتضادهای درونی خود فائق آید ومبارزه ی طبقاتی رابرای همیشه به تعطیلی بکشاند ویاحداقل ، تعدیل نماید. بنظرمی رسید جدیدترین فناوریهای تولید مانند فوردیسم (Fordism – تولید صنعتی به غایت مکانیزه ، سازمانیافته وبرنامه ریزی شده ) درکنار دخالت دولت دراقتصاد ، توانسته است بحرانهای سرمایه داری را محو کند وزمینه ی انقلاب را ازبین ببرد. سطح زندگی همچنان درحال ارتقاء بود وهرروز شرائط زندگی مردم ، بهترازدیروز می شد وامیدواری نسبت به فردا ، افزایش می یافت. درتمامی این سالها ، طبقه ی حاکمه ی غرب ، ازدکترین کینز (Keynesianism) تبعیت می کرد که دخالت دولت دراقتصاد رابه منظورتعدیل تضادهای سرمایه داری ، تبلیغ می کرد. این سیاست ، رونق اقتصادی همراه با دوران نسبتاً طولانی صلح طبقاتی را به ارمغان آورد. گوئی سیاستهای کینزی کارساز گردیده وسرمایه داری راکامل کرده ویاحداقل ازتضادهای درونی آن کاسته بود. مکتب فرانکفورت دراین شرائط ظهور کرد. هربرت مارکوزه ، ماتریالیسم تاریخی رابه صراحت ردکرد. بزعم او ، ماهیت سلطه طلبانه ی خرد ، خود رادرعقلانیت فنّی (technical rationality) دوران پس ازجنگ نشان داد : " دنیای تمامیت خواه عقلانیت فنی ، آخرین شکل از اندیشه ی خرد است." (4) اما عقلانیت فنّی چیست وچگونه عمل می کند ؟ تنها توضیحی که درباره ی این عبارت مبهم ارائه شده این است که گویا آسایش ، مدارا ، عقلانیت وآزادی گریزی دموکراتیک (democratic unfreedom) امروزغرب ، مدیون عقلانیت فنّی است که تمدن صنعتی رافراگرفته است. بعبارت دیگر ، عقلانیت فنّی ، نویدبخش رونق اقتصادی پس ازجنگ بود که باارتقاء سطح زندگی وگسترش طبقه ی کارگر همراه بود. مارکوزه معتقد بود که دوران بحرانهای سرمایه داری دیگرسپری شده وکاپیتالیسم همچنان پابرجاست وباسازمان عقلانی جدید خود، وعده ی آسایش بیشتر به گروه بزرگتری ازمردم می دهد. بنابراین " نمی توان یک مسیر کیفی جدید رابرای تحول جامعه تصور کرد."
بزرگترین خطای مارکوزه ، این فرضیه ی ایده آلیستی بود که گویا ایدئولوژی عقلانیت فنّی ، توانسته است تضادهای طبقاتی راحل کند. درواقع ، آنچه که عقلانیت فنّی به آن اشاره داشت ، همان کینزگرائی ودخالت دولت بود که دکترین غالب اقتصادی درغرب به شمارمی رفت. مارکوزه نیزمانند دیگر روشنفکران خرده بورژوا ، تحت تاثیر گرایشات فکری دوران خود بود. ازنظراو ، مبارزه ی طبقاتی ، نسبت به عقلانیت فنّی ، ازاهمیت ثانویه برخورداراست. آنچه که مارکوزه درپی آن بود ، فقط تامین نیازها ، ارتقای سطح زندگی مردم و اجتناب ازبحرانهای ناشی از مازاد تولید (overproduction) به کمک عقلانیت بود. مارکوزه ومکتب فرانکفورت برآن بودند که مزایای تکنولوژی پیشرفته برای طبقه ی کارگر، ازجمله بهره مندی از اتوموبیل وتلویزیون ودیگروسائل رفاهی ، این طبقه رابه پذیرش استثمار ترغیب می کند. اگرکاپیتالیسم بتواند اقلام رفاهی رابه وفور دردسترس همگان قراردهد ، آنگاه دیگرهیچکس خواستارسرنگونی آن نخواهد شد. فرض براین بود که هرکارگری ازتلویزیون وگوشی آیفون برخوردارباشد، مرفه محسوب می شود.(5)
اما مارکسیسم برآن است که رونق اقتصادی وبهبود وضعیت زندگی مردم ، به هیچوجه نافی تضادهای سرمایه داری ومبارزه ی طبقاتی دراین سیستم نیست. دراوج رونق اقتصادی پس ازجنگ ، یعنی درسالهای 1968 و1969 ، اروپاشاهد قیام توده ای کارگران درفرانسه وایتالیا بود که شوکی سهمگین برسیستم جهانی سرمایه داری وارد آورد. رونق اقتصادی ، بحران مازاد تولید دربطن خود نهفته داشت. ارتقاء دائم سطح زندگی ، درکاپیتالیسم ممکن نیست زیرااین سیستم ، عقلانی نیست ومحدودیتهای خاص خود راداراست. تازمانی که کاپیتالیسم وجوددارد، تولید فقط برای سود رساندن به سرمایه دار ، ونه تامین نیازهای جامعه ، صورت می گیرد. حتی درمقاطعی که سطح زندگی روبه ارتقاست ، این حقیقت که کارگر نمی تواند حاصل دسترنج خویش را خریداری نماید ، بازار رامحدود می کند. بالاخره بازار به نقطه ای می رسد که دیگرقادرنیست کالاهای جدید راجذب نماید. بدین ترتیب ، بحران مازاد تولید پدید می آید. رونق اقتصادی پس ازجنگ که اینچنین مارکوزه را تحت تاثیرقرارداده بود نیزازاین قاعده مستثنی نبود. وقتی این رونق به پایان رسید، چه برسر عقلانیت فنّی مارکوزه آمد ؟ سرنوشت آزادی گریزی دموکراتیک ومنافع مشترک طبقات ستیزه جوی سابق چه شد ؟ رکود1975-1974 که باتهاجم همه جانبه ی کاپیتالیسم به حقوق کارگران همراه بود ، همه ی این توهمات رابرباد داد. کارگرانی که به تلویزیون ، اتوموبیل ووسائل رفاهی دست پیداکرده بودند ، ناگهان بیکارشدند. آنچه که ازآن تحت عنوان منافع مشترک کارگروسرمایه دار درحفظ عقلانیت فنّی یاد می شد ، به کابوسی دهشتناک برای رهبران رفورمیست تبدیل شد. مارکوزه وکینزی ها ، رکود اقتصادی سال 1974 را پیش بینی نکرده بودندو فقط مارکسیستها ناگزیری این بحران راپیش بینی کرده بودند. بحران ، کاپیتالیستها رابه این نتیجه رساند که نظرات کینز ، دیگرکارساز نیست لذا ، بسوی مانتاریسم(Monetarism) وتجدید نظر دراصلاحات گذشته روی آوردند وشروع به بازپس گیری امتیازات واگذارشده به طبقه ی کارگر کردند.
دهه ی بعد ، شاهد تشدید مبارزه ی طبقاتی بود. این بحران نشان داد که ارتقای سطح زندگی ومصرف گرائی، ممکن است برای مدتی برشعورطبقاتی طبقه ی کارگر سایه اندازد اما، این یک پدیده ی موقت است. وقتی رونق به پایان برسد ومانند دهه ی 1970 ، رکود آغازشود ، وجدان طبقاتی یکباردیگر بیدارخواهد شد. مثلاً هابزباوم (Hobsbawm) ودیگران ، معتقد بودند که معدنکاران انگلیس ، بدلیل وامهای سنگین ، ویدئو ، اتوموبیل ودیگراقلام رفاهی که دراختیاردارند ، هیچگاه به اعتصاب دست نمی زنند. اما اعتصاب 12 ماهه ی معدنکاران دردفاع ازشغل وحقوق خویش ،که تاسال 1985 ادامه داشت ، نشان داد که مارکوزه و هابزباوم سخت دراشتباه بودند. دهه ها ریاضت ، خصوصی سازی ، مقررات زدائی ،انباشت نابرابری وبحران مالی ، دکترین اجماع عقلانی (rational consensus) ورونق بی پایان را کاملاً به خاک سپرد.
بارها چپگرایان نوشتند که مارکسیسم ، یک تقلیل گرائی اقتصادی یاطبقاتی بیش نیست. این بدان معنی است که مارکس ، همه ی مسائل سیاسی واجتماعی راتنگ نظرانه ، به مسائل اقتصادی نسبت می دهد ونقش فرهنگ وایدئولوژی رادرتاریخ نادیده می گیرد. این ، کاریکاتوری نادرست ازمارکسیسم بود. به گفته ی انگلس ، " درک ماتریالیستی ازتاریخ ، عنصرتعیین کننده درتاریخ، تولید وبازتولید زندگی واقعی است. من ومارکس ، هیچگاه غیرازاین چیزی نگفته ایم. بنابراین اگرکسی بگوید که عنصر اقتصاد، تنها عامل تعیین کننده ی درتاریخ است ، نظرات مارا بی اعتبار، انتزاعی وبی معنی کرده است. شرائط اقتصادی ، تعیین کننده است اما عناصر مختلف روبنا ( اشکال سیاسی مبارزه ی طبقاتی ، قوانین تنظیم شده توسط طبقه ی پیروز درمبارزه ی طبقاتی ، تئوریهای سیاسی ، حقوقی ، فلسفی وغیره ) نیز تاثیر خود رابرروند مبارزات تاریخی ، برجای می گذارند."
معهذا وقتی دیالکتیک روشنگری درسال 1969 بازنشر شد ، هورکهایمر و آدورنو ، مقدمه ای برآن نوشتند وبرمواضع اصلی مطرح شده درکتاب ، یعنی کمرنگ شدن وجدان طبقاتی ومبارزه جوئی طبقه ی کارگر ، صحّه گذاشتند. گوئی آنها چشم خود رابروقایع سال 1968 ( یکسال قبل ازنگارش این مقدمه) کاملاً بسته اند. درمه سال 1968 ، بیش از 10 میلیون کارگرفرانسوی دست به اعتصاب زدند وکارخانه ها رابه اشغال خود درآوردند. این سال وسال پس ازآن ، شاهد ظهور موجی ازجنبشهای انقلابی ورادیکال درسراسرجهان بود. اما رهبران مکتب فرانکفورت ، این طبقه ی کارگررا افسون شده ی رسانه های عمومی وفریفته ی سطح زندگی بالا معرفی می کردند. قبلاً نیز هورکهایمر درسال 1927 ( یعنی چند سال پس ازانقلاب 1923-1918 آلمان) درمقاله ای بنام " اهمیت طبقه ی کارگر آلمان" ، این طبقه راعاجز ازانقلاب ، به تصویر کشیده بود وعلت این عجز رانیز تقسیم وجدان طبقاتی کارگران میان رفاه طلبی ، فقرستیزی ، انقلابیگری ، وافراطی گری ذکرکرده بود. درحالیکه تنها علت شکست انقلاب آلمان ، خیانت رهبران سوسیال دموکرات این کشوربود ونه سطح نازل آگاهی طبقاتی کارگران. درسال 1929 یعنی درآستانه ی بقدرت رسیدن هیتلر ، هورکهایمر و اریش فروم (E.Fromm) اعلام کردند که طبقه ی کارگر، استقلال رای ندارد و رهبری خودکامه وتمامیت خواه راترجیح می دهد. بعدها هربرت مارکوزه این نظر رابه شکلی دیگربیان کرد ودرکتاب انسان تک ساحتی نوشت که دردنیای سرمایه داری ، هنوز بورژوازی وپرولتاریا ، طبقات اصلی محسوب می شوند. لیکن توسعه ی سرمایه داری ، ساختار وکارکرد این دوطبقه رابه گونه ای تعدیل کرده که دیگربه عنوان عاملان و کارگزاران تحول تاریخی ظاهر نمی شوند. علائق کلی ومسلط درحفظ وضع موجود ، جریانات آشتی ناپذیر سابق رادرپیشرفته ترین بخشهای جامعه ی معاصر ، باهم متحد می سازد.(6) این باصطلاح مارکسیستها ، هیچگاه اسمی از " انقلاب آلمان" نبردند زیرادراندیشه ی آنها ، طبقه ی کارگر آلمان ، عقب مانده وارتجاعی بود. هیچیک از نظریه پردازان مکتب فرانکفورت ، به حوادث واقعی پیرامون خود وفعالیتهای طبقه ی کارگر، علیرغم اینکه این فعالیتها جلوی چشم آنها جریان داشت ، توجهی نداشتند. وقتی هورکهایمر درسال 1930 سکان هدایت انستیتوی مطالعات اجتماعی رابدست گرفت ، فعالیت آنرا حول مقولاتی چون فرهنگ وقدرت متمرکز کرد وهرچه بیشترازماتریالیسم تاریخی ، مبارزه ی طبقاتی وتحلیل امپریالیسم فاصله گرفت. آدورنو نیز بابه قدرت رسیدن هیتلر، به خواب زمستانی فرورفت. اومعتقد بود که نازیسم فقط با بلشویسم مخالف است ولذا درتمامی سالهای حکومت نازی ، حتی یک بار ازآن انتقاد نکرد.پس ازاین دوران ، آدورنو به نام ثابت درنشریه ی درمونات (Dermonat) تبدیل شد که توسط سیا منتشر می شد وبزودی به الگوئی برای چپ نو اروپا تبدیل گردید. هورکهایمر تاپایان عمر باکنگره ی آزادی فرهنگی درآلمان همکاری داشت که به موجب اسناد طبقه بندی شده ای که اخیراً منتشر شد ، بازوی تبلیغاتی سیا دراروپا محسوب می شد.
تئوری انتقادی، ازنظرخاستگاه طبقاتی رهبرانش ، یک ایدئولوژی خرده بورژوائی بود که هدف اصلی اش رها کردن گریبان روشنفکران از رویاروئیهای طبقاتی کاپیتالیسم بود. مکتب فرانکفورت دردوره ی سوم حیات خود(1970-1950) ، به اندیشه های ماکس وبر (M.Weber) نزدیک شد وبیشترین تاثیررابرمحافل فکری اروپا باقی گذاشت.(7) انستیتوی مطالعات اجتماعی، علیرغم وابستگی به دانشگاه فرانکفورت، ازنوعی خودمختاری نیزبهره مند بود وبیشتر دوران حیات خود را زیررهبری هورکهایمر سپری کرد. وقتی درسال 1935 فعالیت این انستیتو به آمریکا منتقل شد ، روابط خود رابایک دانشگاه معتبردیگر یعنی دانشگاه کلمبیا برقرارکرد. مکتب فرانکفورت که درآمریکا احساس خطرمی کرد، دست به خود سانسوری واحتیاط زد وحتی کتابهای والتربنجامین (W.Benjamin) نویسنده ی رادیکال این مکتب راسانسور کرد ومثلاً واژه ی کمونیسم رابه " نیروی سازنده ی بشریت " و جنگهای امپریالیستی رابه " جنگهای مدرن " تغییر داد. کاربه جائی رسید که هورکهایمر دستورداد واژه های " انقلاب " و"مارکس " ازهمهی اسناد انستیتو حذف شود. ویتفوگل که ازابتدا همراه انستیتوی مطالعات اجتماعی بود ودرعین حال رابطه ی خود رانیز با حزب کمونیست قطع نکرده بود ، توانست مواضع صحیح تری نسبت به همفکران خود اتخاذ نماید وتحلیلی جامع ازتئوری مارکسیستی " دسپوتیسم شرقی" ارائه دهد.(8) باپیوستن تعدادی ازماتریالیستهای هگلی وابسته به انستیتوی روانکاوی فرانکفورت چون اریش فروم ، ویلهلم رایش، تحقیقات درباره ی تئوری مارکسیستی درانستیتوی مطالعات اجتماعی ، به مسیری دیگرهدایت شد وباروانکاوی آغشته گردید که تاامروز نیزادامه دارد. اریش فروم درآثارخود برجنبه های روانی کنترل اجتماعی ومقولاتی چون توهم وواقعیت تاکید می کرد. بعد ها اورایکی ازواضعان اومانیسم سوسیالیستی دانستند. ویلهلم رایش نیز تئوری "سکسوال لیبرالیسم " (sexual Liberalism) و روان پریشی اجتماعی ( social psychosis ) عرضه کرد.
مکتب فرانکفورت دردوران پس ازجنگ ، اندیشمندان جوان فراوانی رابخود جلب کرد. یورگن هابرماوس یکی ازآنها بود که هورکهایمر ازانتشار مقالات انقلابی او سرباززد: " انستیتوئی که بابودجه ی عمومی اداره می شود ، نمی تواند اجازه ی انتشارچنین نظراتی رابدهد." بعدها مشخص شد که انستیتوی مطالعات اجتماعی ، یک قرارداد تحقیقاتی باوزارت دفاع آلمان داشت که مایل نبود آنراازدست بدهد. مارکوزه نیز مدتها درخدمت ارتش ودستگاههای اطلاعاتی آمریکابود وپس ازجنگ نیز تاسال 1951 دروزارتخارجه ی آمریکا بکار اشتغال داشت. استوارت جفری (S.Jeffries) دربیوگرافی معتبری که ازمکتب فرانکفورت نوشته اذعان می کند که " مکتب فرانکفورت اصولاً نه یک محفل مارکسیستی ، که یک ریاکاری سازمانیافته بیش نبود " (9) حاصل یک قرن فعالیت انستیتوی مطالعات اجتماعی آلمان ، چیزی جز ادغام ایدئولوژی بورژوازی درمارکسیسم نبود. پس ازجنگ جهانی دوم ، باپیوستن فرویدیسم به مکتب فرانکفورت ، این روند سرعت گرفت وسرانجام مکتب فرانکفورت ، به منتقد تمام عیار مارکسیسم تبدیل شد.(10) مکتب فرانکفورت ، ضمن اینکه تلاش می کرد دیدگاه انتقادی خود رادرقبال سرمایه داری حفظ کند ، می خواست گریبان خود را نیزازنفوذ طبقات مختلف این جامعه ، خلاص نماید. اما آنها نمی توانستند در خلاء گام بردارند. خرده بورژواهای مکتب فرانکفورت ، درابتداء میان طبقه ی کارگر وبورژوازی حیران مانده بودند اما مجبور بودند دیر یازود ، موضع خویش رامشخص نمایند. انستیتوی مطالعات اجتماعی بالاخره سرمایه داری راانتخاب کرد وبه جزئی ازآن تبدیل شد. این انستیتو، علیرغم انتقادات پرسروصدایش ازنظم موجود ، نوک تیزحملات خودرا متوجه طبقه ی کارگر کرد.
انگلس زمانی گفته بود که دلیل وجود پودینگ ، خوردن آن است. تئوریهای مارکسیسم نیز مسیرتاریخ راتغییر داد وصحت اندیشه های " مانیفست حزب کمونیست " امروز به اثبات رسیده است. مارکسیستها ، تشدید مبارزه ی طبقاتی ، بروز بحرانهای ادواری سرمایه داری ، ظهورسرمایه ی انحصاری، امپریالیسم و جهانی شدن را ، مدتها قبل ازوقوع آنها ، پیش بینی کردند. امروز نیزهرکسی بخواهد به کنه بحران کنونی جهان پی ببرد وعلت تعمیق نابرابری ها ، تشدید قطب بندیهای سیاسی وحتی تخریب محیط زیست رابفهمد ، باید نخست اندیشه های مارکس وانگلس رامطالعه ودرک کند. اما تئوری انتقادی چگونه تحولات جهان امروز را تبیین می کند ؟ این مکتب هنوز گستاخانه ادعا می کند که فلسفه ی دیالکتیکی رادرورای دگمهای مارکسیستی ، به کارمی گیرد.(11)
زیرنویس
1)k.marx , preface to the critique of political economy , www.cambridge.org
2)Dialectic of Enlightenment , M.Horkheimer and T.Adorno , www.sup.org
3)F.Engels , socialism: utopian and scientific , a readind guide , www.communist.red
4)H.Marcuse , one dimentional Man , www.marcuse.org
وبامراجعه به ترجمه ی فارسی آن " انسان تک ساحتی" به ترجمه ی محسن مویدی ، انتشارات امیرکبیر ، تهران ، 1402
5)بابک احمدی ، مدرنیته واندیشه ی اقتصادی ، تهران ، نشرمرکز ، 1380
6)تام باتامور ، مکتب فرانکفورت ، ترجمه حسینعلی نوذری ، نشرنی ، 1375
7)مایکل لسناف ، فیلسوفان سیاسی قرن بیستم ، ترجمه خشایاردیهیمی ، نشرماهی ، چاپ سوم ، 1389
8)Karl Agust Wittfogel , oriental Despotism , www.commentary.org
9)S.Jeffries , Grand Hotel Abyss , the lives of the Frankfurt school , www.goodreads.com
10)ف.م.هاشمی ، تئوری انتقادی ومکتب فرانکفورت ، www.fmohammadhashemi.blogfa.com
11)Daniel Mortey , the Frankfurt schools academic Marxism : organized hypocrisy , www.pecritique.files.worldpress.com
کمک مالی به کارت بانکی شماره8732-9635-9973-6037